خانه۱۳۹۹-۱۱-۱۲ ۱۴:۴۷:۲۰ +۰۰:۰۰

تازه ترین نوشته های من

بهادر

توسط |مرداد ۲ام, ۱۴۰۰|داستان|

با نگرانی از دیوار پرید تو حیاط...نصفه شب بود...باز هم با دوستانش رفته بود پی خوش گذرانی. خواهرش بیدار بود اما به روی خودش نیاورد که بهادر امده است [...]

سه داستانک تخیلی

توسط |اردیبهشت ۲۹ام, ۱۴۰۰|داستان|

داستان اول عاقبت آسفالت   آسفالت کف خیابان خسته بود.از گرمای ظهر بی جان شده بود.حالا که آفتاب دارد نعشش را از روی آسفالت می کشد می برد،نوبت بچه [...]

می خواهم ننویسم

توسط |اردیبهشت ۱۵ام, ۱۴۰۰|تحول|

  استمرار در نوشتن گاهی با درد و رنج همراه است.البته باید واضح تر بگویم این ذهن بازیگوش دوست دارد همواره مثل یک جاندار چموش باشد که روی هیچ [...]