جدیدترین مطالب
داستان

بهادر

با نگرانی از دیوار پرید تو حیاط…نصفه شب بود…باز هم با دوستانش رفته بود پی خوش گذرانی. خواهرش بیدار بود اما به روی خودش نیاورد

ادامه مطلب »
داستان

سه داستانک تخیلی

داستان اول عاقبت آسفالت   آسفالت کف خیابان خسته بود.از گرمای ظهر بی جان شده بود.حالا که آفتاب دارد نعشش را از روی آسفالت می

ادامه مطلب »
دسته‌بندی نشده

انگیزه بخش باش

دوست من یک نقاش درجه یک است.من با دیدن هنرش واقعا ذوق می کنم،اما خب همانطور که یک زمان من فکر می کردم از نوشتن

ادامه مطلب »
تحول

می خواهم ننویسم

  استمرار در نوشتن گاهی با درد و رنج همراه است.البته باید واضح تر بگویم این ذهن بازیگوش دوست دارد همواره مثل یک جاندار چموش

ادامه مطلب »

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من: