تجربه هایی از دانشگاه

با هزاران امید وارد دانشگاه شدم،بله تکلیف انتخاب رشته مشخص بود.روز اول دانشگاهم را به یاد دارم،با برادر بزرگم رفته بودیم و از اتاقی به اتاق دیگر می رفتیم.
من ورودی سال ۸۸ بودم با ۱۸ سال سن،ولی خب بنظرم این نوجوانی و جوانی چیز عجیب غریبی ست،یک دوره که انگار در فضا سیر می کنی و وقتی از سالهای عالی عمرت دور می شوی می فهمی بله عمر رفته باز نمی گردد…
برای خودم کلی پروژه تعریف کرده بودم،بعد از خواندن ۴ سال لیسانس،وارد شدن به دوره فوق لیسانس و بعد از آن دکترا… و البته خب نوشتن چندین جلد کتاب و پژوهش هایی در باره ی مسائل حقوقی مورد علاقه ام.
برای تمام اهدافم زمان تعیین کرده بودم،و در سالنامه ام وارد کرده بودم.

نمی توانم بگویم انسان مصممی نبودم،بله مصمم بودم ولی خب من از راه و روش هایی که باعث بشود علاوه بر مصمم بودن چگونه از خودم و روانم محافظت کنم ناآگاه بودم.

کتاب می خواندم،از روانشناسی تا موفقیت از جامعه شناسی تا حقوق ،اتفاقا در بحث و صحبت کردن بسیار کار بلد ظاهر می شدم و می توانستم حرفم را با استدلال به سکو برسانم.
ساعت ها وقتم را به دوستانم که دنبال گوشی شنوا برای صحبت هایشان،درد دل هایشان بودند اختصاص می دادم،راه حل هایی برای درگیری هایشان پیشنهاد می دادم،اما حالا که به ۸ سال یا ۱۰ سال پیش خودم می نگرم، در دلم می گویم کاش آن همه انرژی عشق و راه حل را برای خودت صرف می کردی ، حالا خیلی از آرزوهایت دستاوردهایت بود.

توی کتابفروشی ها دنبال یک کتاب همیشه می گشتم که مثلا در سن ۱۸ سالگی بهترین کار چیست؟بهترین رفتار چیست؟بهترین هدف چیست؟در سن ۱۹ سالگی باید چگونه بود؟
انگار کتاب مرجع میخواستم،البته شاید یک روز همچین کتابی بنویسم و تحربه سالهای خودم را بدون پرده و با صراحت بگویم تا کسانی که میان سن و سال هایی که من درگیر دانستن بودم و نتوانستم به کتابی پر از تجربه برسم،به این رهنمود و کتاب برسند و بتوانند از آن بهره ببرند…
ترم یک را با تمام احساسی بودنم تمام کردم،ترم دو را با حالت تهوعی که این چه وضع درس خواندن است و این چه دانشگاه بی صاحبی ست که رییس کفشش را روی پایش می اندازد و مثل لات های سر کوچه حرف می زند گذراندم…
عاشق رشته ام بودم حقوق،ولی من با تمام استقلالی که برایش تلاش کردم بعنوان یک دختر داشته باشم،و البته حمایت پدرم که همیشه بهترین توصیف ها را برایم داشت،مثل ماه شب چهارده، و تعریف از هوش و ذکاوتم… هنوز در درونم کودکی ترسان بودم.

ترم سه شروع شده بود و به سرم زده بود انصراف بزنم،این دانشگاه کوفتی چیزی نبود که من میخواستم من دلم میخواست در یک دانشگاه تراز اول درس بخوانم نه دانشگاهی که دو ترم برای یک ماهنامه دانشگاهی تلاش کنم و مرا دور بدهند که بودجه نداریم…
من حتی اگر در دانشگاه آزاد درس می خواندم میلم به کارهای فرهنگی باعث می شد که هم از شهریه ام کم شود،هم به فعالیت دلخواهم برسم.
ترم سه از انصراف ترسیدم،از حرف هایی که قرار است بشنوم…از اینکه بخواهم از خودم دفاع کنم،من توی سن ۱۹ سالگی هنوز نمی توانستم برای خودم باشم.
از اینکه خانواده ام قرار است چه بگویند،یا اصلا بعد از انصراف من دوباره می توانم به دانشگاه بروم و رشته ی حقوق بخوانم…ترسیدم.
حالا که فکر می کنم من به خودم باور نداشتم و چیزی فراتر از باور من حتی از میزان ظرفیت درونی خودم و حتی اصطلاحاتی مثل توسعه فردی بی خبر بودم.
تاازه من دختری بودم که هر روز باجه روزنامه فروشی برای خریدن روزنامه می رفتم،آن هم توی شهر کوچکی که کلا دوتا باجه روزنامه فروشی داشت،مرد روزنامه فروش دیگر مرا می شناخت،برایم روزنامه را کنار می گذاشت.روزنامه های سیاسی می خواندم.گرایشم بیشتر به اصلاحات بود.ولی خب بعدها گرایشم از سیاست بُرید و به فرهنگ رسید…
مجله ی موفقیت را می خواندم و تلنبار روزنامه و مجله صدای مادرم را در می آورد،در سالهایی که اووج جوانی بودو دختران جوان دنبال لباس و آرایش بودند،من به دنبال مجله ،کتاب و روزنامه می گشتم…حتی تا سن ۲۲ سالگی بند به صورتم نیانداخته بودم… چه برسد به زدن رژ یا کرم ضد آفتاب…
اما کلی کتاب توی مغزم بود، در واقع نه اینکه مخالف زیبایی و اصلاح صورت باشم.بلکه میخواستم خودم به چشم بیایم،حرف هایم دیده شود نه صورتم.
و عجیب آنکه وقتی صورتم را اصلاح کردم،نزدیک ترین دوستم که هر روز گیر می داد که سبیل هایت را بزن متوجه تغییرم نشد،آنجا بود که فهمیدم ما آدمها بیشتر می توانیم عیب همدیگر را بگیریم،و رد بشویم.

حالا من پوست کلفت بودم برای زیبایی،چون صورتم را دوست داشتم و با خودم بودن مشکلی نداشتم،تازه ترجیح میدادم یک جوری باشم که پسری نزدیکم نیاید.و البته شاید چون با دوتا برادرم در کودکی همبازی بودم خوی مردانه آنها هم رویم اثر گذاشته بود.

دانشگاه برای من زایندگی و رشد به ارمغان نیاورد،فقط هر روز بیشتر رنج کشیدم از انچه تصور کردم و چیزی که تجربه کردم.

البته حالا که فکر میکنم لازم نبود درگیر آن حاشیه ها بشوم و هر روز خودم را ناامیدتر کنم.من می توانستم علاقه هایم را دنبال کنم.می توانستم حساسیت بسیار زیاد خودم را کم کنم و البته اینها به مربی رشد احتیاج بود.انگار لازم است توی دانشگاه چندتا مربی درجه یک برای دانشجوهایی مثل من که توی مغزشان پر از ایده بود و  توی برزخ کوفتی دانشگاه گیر کرده باشند و بگویند میان ماه من با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است … یک نفر باشد بگوید بیا ماهت را هر کجا میخواهی ببر این ها راه حل های توست یکی را انتخاب کن…
توی دانشگاه انگیزه م را هر کاری کردم نگه دارم ،نشد.فقط هر روز می دیدم منی که هفته ای یک کتاب غیر درسی تمام می کردم حالا حوصله جزوات بی سرو ته خودم را هم ندارم.و بزور می خوانم تا پاس شان کنم.
توی شهر کوچک انگار توی سوپر مارکتی هستی که همه چیز روی هم تلنبار شده و حتی اگر بخواهی بهترین انتخابت را انجام بدهی باز شاید آن خرید دلخواه را انجام ندهی ولی زود خریدت تمام می شود و بیرون میزنی البته به احتمال زیاد چندان دلچسبت نیست.
ولی توی شهر بزرگ مثل یک هایپر مارکت است که باید دقیقا بدانی چه می خواهی وگرنه سردرگمی از بودن در آنجا تو را به مرز کلافگی و بی خیالی می رساند یا اصلا راه خروج را گم می کنی و آنجا می مانی…

دانشگاه من فقط جایی بود که یک مدرک لیسانس از آن گرفتم،و در ازای گرفتن مدرک لیسانس،امید و آرزو و هزاران تلاشی که برایشان برنامه ریختم را جا گذاشتم،من فروزان وارد دانشگاه شدم و خاموش بیرون زدم…

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:

6 پاسخ

  1. سلام فروان عزیزم
    با خوندن این داستان انگار داستان زندگی خودم رو دوره کردم منم دقیقا مثل شما دختری در شهری کوچک با آرزوهای بزر.‌بود کل زندگیم به کتاب های کتابخانه ها و کتابفروشی ها و کتابخانه کوچک اتاقم منتهی می شد این داستان طولانی و دردناک تر از داستان شما
    ممنون عزیزم قلم زیبایی داری موفق باشی عزیز دلم

    1. ممنونم عزیزم از وقتی که گذاشتی و خووندی و نظر ارزشمندت…
      و ایمان دارم آرزوهای بزرگ ما به تحقق می پیونده چون تا الان براشون جنگیدیم و نه کوچکی شهر و نه محدودیت ذهن اطرافیان نمیتوونه مانع بشه.
      برات ارزوی بهترین ها رو دارم منیره عزیز

  2. چقدر زیبا می نویسی خیلی لذت بردم از خوندنش.
    منم باید سال ۸۸ میرفتم اما خوب یکسال موندم و ورودی ۸۹ شدم. به هرحال منم از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم مسیر خودم رو برم اما متوجه شدم اون قدر از خودم و علایق اصلی و درونی و قلبی و واقعی خودم دور شدم انگار که تموم این سالها به‌جایی که خودم رو بیشتر بشناسم برعکس خودم رو بیشتر فراموش کرده بودم و الان وظیفه خودم رو شناخت بیشتر خودم میدونم

    1. ممنونم فرناز عزیزم.چقدر قشنگ گفتی بیشتر از اینکه خودم رو بشناسم،خودم رو فراموش کردم،شاید چون هیچ جا به ما نگفتن اولویت خودمون باشیم،بالاخره همیشه کسانی بودن که از تایم ما استفاده کردن ، ولی ما از تایممون برای خودمون شناخت خودمون استفاده کمتری کردیم… و حالا که فهمیدیم فرصت جبران…
      برات آرزوی بهترین ها رو دارم هنرمند جان🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط