با نگرانی از دیوار پرید تو حیاط…نصفه شب بود…باز هم با دوستانش رفته بود پی خوش گذرانی.
خواهرش بیدار بود اما به روی خودش نیاورد که بهادر امده است و از رختخوابش بیرون نیامد.
هر چند بهادر از روستا امده بود خانه ی خواهرش که درس بخواند اما دریغ از مدرسه رفتن و درس خواندن.
پدر و مادرش به امید اینکه حداقل پسر کوچکشان با درس خواندن به جایی می رسد و برای خودش کسی می شود او را به شهر فرستادند.
بهادر اما بی خیال تر از این حرف ها بود.
علی از رختخواب بیرون امد.هر چقدر بهار با دستانش دست او را گرفت و با چشمانش التماس کرد فایده نداشت.
علی شوهر خواهر بهادر از خواب بیدار شد.دیگر خونش به جوش امده بود.هر چقدر سعی می کرد با بهادر مدارا کند، مگر به راه بیاید بی فایده بود.
بهادر که اسوده نشسته بود و لب حوض داشت دست و صورتش را می شست.با دیدن سایه ای که به او نزدکم می شد از جایش پرید.دمپایی توی پایش چرخید ، سر خورد و به زمین افتاد.
علی فکر کرد بهادر دوباره دنبال راهی برای فرار از حرف زدن با اوست.زمین خوردنش را جدی نگرفت.
علی رسید بالای سر بهادر..
علی : پاشو باهات حرف دارم.
بهادر ساق پای چپش را توی دستش گرفته بود و صورتش از شدت درد مچاله شده بود توی هم با صدای نحیفی گفت نمی توانم.
علی که برافروخته شده بود با صدای عصبانی و قورت داده یک بچه ها از خواب بیدار نشوند.گفت:«وقتی بهت میگم پاشو.پاشو پسر..تا کی میخواهی این اداها رو در بیاری»
بهادربا صدایی که از ته چاه می آمد:«بخدا پام درد میکنه داداش علی.انگار شکسته »
بهادر به گریه می افتد و توی خودش می پیچد.
بهار که صدای بهادر را می شنود از جایش می پرد.سراسیمه خودش را به حیاط می رساند.
علی صورتش سرخ شده است،دستی به موهایش می کشد نمی داند این بار راست می گوید یا مثل همیشه دروغ می بافد …
علی:پاشو بریم دکتر حتما پات در رفته…
بهار می دود و بهادر را که پخش زمین شده است کمک می کند بشیند.سر او را در اغوش می گیرد.
بهار پریشان و گریه کنان به چشم های علی نگاه می کند.با چشم هایش التماس می کند که بی خیال بهادر شود.علی کوتاه امد.
بهار با حالتی میان ترس و اضطراب و تردید :بهادر ،جوون خواهر راستشو بگو بازم داری فیلم بازی می کنی.اگر فیلم باشه من دیگه روم نمیشه با علی حرف بزنمو پا در میونی کنم.
بهادر که چهره اش در چراغ کم نور حیاط دیده نمی شد و فقط دندان هایش که از شدت درد بهم میفشرد در انعکاس نور دیده می شد.
بهادر با گریه و بی جان از درد:به جوون مامان نازی دارم از درد میمیرم بهار .. منو ببر دکتر . توروخدا…
بهار با صدایی که میلرزد و فکی که انگار توان باز شدن برای حرف زدن ندارد علی را صدا می کند.
بهار:علی توروخدا بیا بهادر رو ببریم دکتر واقعا حالش بده…انگار پاش پیچ خورده…
علی با صدای عصبی اما ارام:« دارم اماده میشم بهار.ولی تو بموون خوونه پیش حسین و سحر .نمیشه بچه ها رو تنها بذاریم.هر چی بشه زنگ می زنم تلفن خوونه.»
بهار منتظر ماند تا علی بیاید و کمکش کند تا بهادر را سوار مینی بوس علی کند.
علی در مینی بوس را باز می کند.بهادر از درد به خودش می پیچد…تمام صورتش را انگار اب پاشیده اند، از بس عرق کرده است.
بهار یک پارچه می اورد و پای بهادر را می بندد.کمی هم اب می دهد تا لبهایش از شدت خشکی ترک برداشته اند،کمی تر شوند.
علی مینی بووس را روشن کرده است.بهار موقع پایین امدن از پله مینی بوس رو به علی می کند.
بهار:علی کدوم بیمارستان میری؟
علی:می برمش بیمارستان امام .اول یک عکس از پاش بگیرن ،ببینم چی شده …
بهار:علی می دونی که بهادر دفترچه نداره
علی:اره بهار جان نگران نباش برو خوونه.هر چی بشه زنگ می زنم خوونه
بهار پیاده شد.مینی بوس حرکت کرد و روشنایی لامپ هایش در دل تاریکی ناپدید شد.
بهار به خانه برگشت و قفل در را زد.
*
بهادر را به خانه اوردند.پایش را کامل گچ گرفته بودند.انگار فقط سایه علی نبود که باعث شد تعادلش بهم بخورد و زمین بیافتد.
زمانی که عکس گرفتند و مشخص شد پای بهادر از دوجا توی قسمت ساق پایش شکسته است.ازمایشات کامل برای اتاق عمل از او گرفتند.هم زهرماری خورده بود و هم تریاک کشیده بود.
همان ها باعث شده بود که بهادر گیج باشد و وقتی سایه علی را دید تعادلش بهم بخورد و نقش زمین شود.
علی پشت در اتاق عمل مدام توی مغزش تکرار می کند«بهادر تازه سیبیل پشت لبش سبز شده بود ،توی ۱۷ سالگی سراغ این کوفت و زهرماری ها رفته.»
پدر مادر بهار از روستا امده بودند.گله گوسفند و گاوهایشان را همینطور گذاشته بودند توی آغل و به سمت خانه بهار حرکت کردند.
پدر بهادر از دست علی ناراحت بود.به روی خودش نمی اورد اما توی دلش حرص می خورد که علی باعث شده است پسرش اینطور پایش بشکند و توی پای پسرش پلاتین بگذارند.
علی توی خودش بود.از شبی که پای بهادر شکسته بود یک ماه می گذشت اما علی هنوز دمغ بود.بهار فکر می کرد چون علی ان شب رفته بود سراغ بهادر و بهادر تعادلش بهم خورده ناراحت است.
مشتی هوشنگ پدر بهار می خواست بهادر را ببرد روستا و انجا مراقبش باشد اما توی روستا امکانات انقدر نبود که هر مشکلی پیش بیاید زنگ بزند.یا کمک بخواهد.
علی مشتی هوشنگ را کنار کشید.هی این و ان پا می کرد که چطور بگوید.
مشتی هوشنگ:چی شده بابا
علی:مشتی هوشنگ می خوام یک چیزی بهت بگم اما این حرفها رو پیش خودمون نگه دار
مشتی هوشنگ که از حرفهای علی سر در نیاورد.ابرویش را بالا داد یک چشمش را ریز کرد و یک چشمش درشت.
مشتی هوشنگ:چی میخوای بگی بابا… پولت لنگ اومده یا ماشینت خرابه؟
علی سرش را پایین انداخت: هیچ کدوم بابا .والا درباره ی بهادره
مشتی هوشنگ سراسیمه:چی شده بابا جان بهم بگو.بهادر دیگه نمی توونه راه بره؟
علی:نه بابا بهادر خوب میشه راه میره … ولی بهادر با جمشید و تیمور رفتن از یک مغازه دزدی کردن … بهادر زودتر رسیده خوونه ،اون دوتا رو گرفتن…
مشتی هوشنگ سرش گیج می رود.نگاه علی می کند.می نشیند.
مشتی هوشنگ:حالا باید چیکار کنیم بابا
علی:اون شب که اومده خوونه من می خواستم باهاش اتمام حجت کنم.دیگه صبرم تموم شده بود.اما بهادر لیز خورد و زمین افتاد… وقتی ازمایش گرفتن معلوم شد عرق خورده.تریاک هم کشیده …
مشتی هوشنگ با کف دستش به پیشانی اش می کوبد:مگه من چی کم گذاشتم واسه بچم.فرستادم شهر درس بخوونه نفرستادم به این روز بیوفته…
علی:نمی دونم مشتی هوشنگ،تا من می خواستم با بهادر حرف بزنم بی بی نذاشت.گفت دلش نشکن…
مشتی هوشنگ:حالا باید چیکار کنم؟
علی:نمی دونم بابا فقط من بهت گفتم که از اوضاع بهادر با خبر باشی
مشتی هوشنگ سرش را نزدیک دیوار برد و ارام ارام گریه کرد.نمی خواهد کسی اشک هایش را ببیند،اما خمیدگی کمرش حرفها در خود دارد… مشتی هوشنگ کنار انگور رسیده شیرین لب حوض ،تلخ گریه می کند به کالی و خامی پسرش…
آخرین نظرات: