یکی از درگیری هایی که با خودم دارم شروع به نوشتن است.ذهنم در آغاز قصد گمراه کردن مرا دارد.یک جمله همیشگی قبل از نوشتن«چیزی برای نوشتن در ذهنم ندارم»
حتما برای شما هم رخ داده است که بخواهید بنویسید و این جمه و امثال این جمله در ذهنتان شکل بگیرد.ولی نمی دانم شما چگونه با این مسئله روبرو می شوید.
یکی از بهترین شیوه هایی که خودم را گول می زدم کتاب خواندن بود.دلیل ننوشتنم را ربط می دادم به نخواندن کتاب.فکر می کردم اول لازم است فلان کتابها را تمام کنم تا بتوانم در نوشتن قهار شوم.آنوقت کاغذ ببینم دیگر میل به نوشتنم گل می کند.
به واسطه این تفکر{گول زننده} دو هفته ای را کلا تعطیل اعلام کردم و نوشتن را به مرخصی فرستادم.اما هر روز حالم گرفته بود.توی خودم بودم.انگار چیزی را گم کرده بودم.
تا به این تصمیم رسیدم که باید بنویسم.ویتامین نوشتن در بدنم کم شده بود.پس بی معطلی تمام تصوراتی که داشتم روی کاغذ آوردم.
من هنوز دقیقا نمی دانم نویسندگی چیست؟منظورم فهم کلمه یا فهم شغل نویسندگی نیست.بلکه فهم ماهیت نویسندگی برای خودم است.یعنی تعریف خاص نویسندگی که من برای خودم داشته باشم.مخصوص خودم باشد.
البته شرایط مختلف را سنجیدن برای رسیدن به فهم خاص نویسندگی برای خودمان عالی است.مثل نوزادی که تازه متولد شده است.در آن حالت انتظار نداریم از جایش بلند شود.راه برود.حرف بزند.غذا بخورد.
ما خیلی خوب می دانیم که برایش زود است.انتظار داریم نوزاد دز شش ماهگی تازه فرنی بخورد.کمی سوپ به او بدهیم.تازه چهاردست وپا راه برود.حتی ممکن است کمی دیر دندان در بیاورد یا راه برود.
خب برمی گردم به داستان نویسندگی،فهم خصوصی نوشتن و البته زبر دستی در نوشتن…
نویسندگی هم مسیری دارد که باید طی شود.مثلا از ننوشتن هیچ کاغذی را نمی شود پُر کرد.لازم است چرک نویس داشت.بدون اینکه بخواهیم در اولین قدم بدون نقص باشیم بنویسیم.
نوشتن مسیری دارد که نامرئی است.چرا می گویم مسیر نوشتن نامرئی است.چون تا شروع به نوشتن و هر روز نوشتن نکنیم نمی توانیم مسیر را ببینیم.برای درک خودمان و درکی که از نوشته های مان داریم لازم است بنویسم.به همین سادگی.
راه نامرئی جادویی است.نوشتن هم جادویی است.ما از نوشتن به کشف قله های درون خودمان می رسیم.تله هایی را می بینیم که برای خودمان ایجاد کرده ایم.از نوشتن به صدای خفه ای می رسیم که انگار تازه دستمان را از جلوی دهنمان برداشته ایم.
من کسانی را می شناسم که همیشه از نوشتن فراری هستند.حتی برای یک خط نوشتن جان می کنند.در آخر هم ممکن است آنچه می نویسند رونوشتی باشد از جایی دیگر.
اتفاقا یکی از دوستان من اینگونه بود.از نوشتن فراری بود.انگار نوشتن آتش داغی بود که او را می سوزاند.حالا که دقت می کنم.بسیار تودار بود.البته تودار و افسرده.هیچ چیزی نمی شد از درونش فهمید.
میزان رشدی که در زندگی تجربه کرد از دید من متوسط بود.متوسط و کمی کُند…
نمی گویم به واسطه ننوشتن اینگونه شرایط برایش رقم خورد.اما اگر می نوشت حتما شرایط برایش بهتر می شد.
گاهی مسئله نوشتن است.هر روز نوشتن یک هنر است.حتی می تواند یک شاهکار باشد.هر روز کلمات را کنار هم بیچینیم و یک امارت زیبا از کلمات بسازیم.
حالا می شود کلبه ساخت.یک قسمت از بهشت را در نظر خواننده آورد.یا او را در آسمان پرواز داد.
اما یکی از بهترین خلوت هایی که انسان می تواند با خودش داشته باشد نوشتن است.نوشتن مثل روغنی می ماند که ذهن های قفل را نرم می کند.
نوشتن مثل سمباده ای میماند که چاقوی کُند شده ی ذهن را تیز و بُرنده می کند.
نوشتن و نوشتن ،مسئله نوشتن است.
2 پاسخ
نوشتن مثل سمباده ای میماند که چاقوی کُند شده ی ذهن را تیز و بُرنده می کند…عالی👍
ممنونم از شما خانوم سورگی عزیز😊برقرار باشید.