داستان اول
عاقبت آسفالت
آسفالت کف خیابان خسته بود.از گرمای ظهر بی جان شده بود.حالا که آفتاب دارد نعشش را از روی آسفالت می کشد می برد،نوبت بچه هاست تا مدام آسفالت را لگد کنند.
بدو بدو ، لی لی بازی ها شان روی مخ آسفالت است.آسفالت تمام تلاشش را می کند تا بچه ای زمین بخورد و برود خانه اش.
آن روز آسفالت دیگر آسفالت نبود.می خواهند لوله گاز بکشند.پس جان آسفالت را گرفتند.آسفالت در سکوت به خاک بدل شد.
داستان دوم
زخم هایی که باید با برگ درخت توت درمان شوند
تمام تن دختر جوان خال خالی شده بود.بشدت داشت عذاب می کشید.یک نفر از راه رسید گفت چرا پوست تو شبیه پلنگ خال خالی شده است.مگر پلنگ خوردی؟
دختر جوان که داشت از درد میمرد ، گفت نه پلنگ نخوردم.مورچه گازم گرفته.مرد گفت پس بذار برگ توت بذارم رو خال خالی های بدنت تا خوب بشی…
دختر جوان ،درخت توت شد…
داستان سوم
کلاغ ، اسب ، چشمه
یک کلاغ از آب چشمه خورد.چشمه به او بدوبیراه گفت.یک اسب از آب چشمه خورد.چشمه به اسب بدو بیراه گفت.یک پرنده از آب چشمه خورد.چشمه به او بد و بیراه گفت.
کلاغ و اسب و پرنده از اینکه چشمه به آنها بدوبیراه گفته، بی تفاوت بودند.
بعدها مشخص شد چشمه زبان نداشته که حرف بزند.فقط صدای مغزشان را به خودشان برگردانده بود.
4 پاسخ
چه جالب 👌👏
ممنون عاطفه جان دوست عزیزم
عالی بودند دوست عزیز. من تو ذهنم استعاره هایی از انسان ها و طرز رفتارشون نقش بست. مرسی که اینقدر خوب می نویسی.
فدای تو فرناااز نازنین
ببخش اگر همه ی کامنت هاتو جواب ندادم،محبتت و لطفت اما توی ذهنم هست همیشه🌹🌹🌹