داستان
داستان

بهادر

با نگرانی از دیوار پرید تو حیاط…نصفه شب بود…باز هم با دوستانش رفته بود پی خوش گذرانی. خواهرش بیدار بود اما به روی خودش نیاورد

ادامه مطلب »
داستان

سه داستانک تخیلی

داستان اول عاقبت آسفالت   آسفالت کف خیابان خسته بود.از گرمای ظهر بی جان شده بود.حالا که آفتاب دارد نعشش را از روی آسفالت می

ادامه مطلب »