داستان
بهادر
با نگرانی از دیوار پرید تو حیاط…نصفه شب بود…باز هم با دوستانش رفته بود پی خوش گذرانی. خواهرش بیدار بود اما به روی خودش نیاورد
با نگرانی از دیوار پرید تو حیاط…نصفه شب بود…باز هم با دوستانش رفته بود پی خوش گذرانی. خواهرش بیدار بود اما به روی خودش نیاورد
داستان اول عاقبت آسفالت آسفالت کف خیابان خسته بود.از گرمای ظهر بی جان شده بود.حالا که آفتاب دارد نعشش را از روی آسفالت می
نوشتن هدفی است که هر روز باید دنبال شود.نوشتن روزانه شاید خسته کننده به نظر می رسد.اما درمان نوشتن،نوشتن است. دوست دارم داستان بنویسم. خیلی