امروز بعد از حدود سه ماه ،ناخن های پاهایم را که مدام لاک داشتند،با یک دستمال مخصوص که استونی بود،پاک کردم.و بعد از آن با دستمال کاغذی نمناکی کمی که اطراف ناخن داشت را گرفتم.

چون عجله داشتم،سریع جوراب هایم را پوشیدم و به مقصد بازار رهسپار شدم.خلاصه خرید و گشتن تمام شد.

مثل عادت معمول تعویض لباس بیرونی با خانگی و از پا در آوردن جوراب ها بدون حتی توجه به کاری که انجام می دهم.در واقع بر حسب عادت انجام دادن کارهای شخصی و عمومی.

هنگام وضو گرفتن وقتی برای کشیدن مسح خم شدم از دیدن ناخن های پاهایم وحشت کردم،انگار سفیدی شان را فراموش کرده بودم.و چشمم عادت کرده بود که با لاک و رنگی ببیند.می توانم به جرئت بگویم که خشکم زد و ترسیده بودم.

یک لحظه یاد رفتارهایی افتادم که مثل نقاب روی چهره خودمان ایجاد کرده ایم،شاید حتی یادمان برود که خود قبلی مان چه شکلی بودیم،در مواجه با بعضی رفتارها چگونه بودیم.و بعد از زدن نقاب چگونه تغییر کردیم.

در واقع فراموش کردن قبل خودمان و برگشتن به خود اصیل مان یک پروسه عجیب است.

تاحالا شده با این مسئله مواجه بشوید!!!

نقابی که تبدیل به سنگی شده که حاضر نباشید بشکنید تا خودتان را ببینید،و از فکر دیدن خودتان وحشت کنید…