وقتی بالای ابرهای پراکنده،در نیلگون آبی آسمان بودم،هیچ سایه ای از خودم بر روی زمین نیافتم،هیچ نقطه ای از من روی کره خاکی وجود نداشت،من تنها یک قطره یا یک اتم در دل این دنیا به حساب می آمدم.حتی معلوم نبود دوباره پایم به زمین برسد یا نه!
من در میان آسمان بودم،میان ابرها،این صحنه قرن ها پیش افسانه ای بیش نبود،اگر برگردم به چند قرن پیش و بگویم،من سوار هواپیما بودم و بر فراز آسمان پرواز می کردم،در دوران کرونایی که ماسک و الکل دو جز جدید زندگی م شده است،احیانا ده بار به توپ بسته می شدم و از طرف حاکمان آن سرزمین به ارتداد هم محکوم می شدم.
ماسک روی دهانم اذیت می کرد،ولی چاره ای جز پذیرفتنش ندارم،به فرودگاه رسیدم،نه کارت ملی همراهم بود نه شناسنامه،تنها دفترچه درمانی تامین اجتماعی با من بود،دفترچه را از داخل کیفم در آوردم،همسرم از من گرفت و به آقایی که پشت دستگاه برای چاپ بلیط ایستاده بود تحویل داد،بلیط صادر شد و بار را تحویل دادم.
تجربه یک سال پرواز هوایی که حدود ۱۰ باری میشود که با هواپیما سفر میکنم هرگز باعث نشده که لذت پرواز برایم کم رنگ بشود.
هواپیما بزرگ بود حدود ۵۰۰ نفر ظرفیت داشت،مانتیورهایی درونش بود که اطلاعات لازم را نشان می داد.بلیطم را نشان یکی از خدمه دادم ردیف دو،صندلی ۳۹ ،توی دلم مدام اضطراب داشتم این وسط ها نباشم،دلم عاشق این است کنار پنجره بنشینم و پرواز را تا توی وجودم احساس کنم،من وقتی روی پشت بام می روم می ترسم نکند به پایین پرت شدم و به لبه پشت بام نزدیک نمی شوم.
اما توی هواپیما دلم میخواهد گوشه پنجره بنشینم و از تمام تصاویر و زیبایی هایی که خدا خلق کرده لذت ببرم.و به جای آن ترس پشت بام،حس رهایی درونم جاری میشود.
روی صندلی ام مستقر شدم،کنار دست من یک آقا نشسته بود.پس پروازم گفتگویی نداشت.چون قبلا اگر خانمی می نشست حداقل رب ساعت مسیر به حرف زدن می گذشت.یا نشان دادن صحنه های زیبایی که در آسمان می دیدم.
کیسه ام را درون کابین قرار دادم و کیف دستی ام را پایین پایم گذاشتم،به محض نشستن کمربندم را بستم.داشتم به زیبایی و به روز بودن و راحتی صندلی های هواپیما فکر می کردم،چقدر راحت و عالی جا شده بودم.و چقدر عالی کنار پنجره بودم.
تو دلم میخواستم تمام لحظه به حرکت در آمدن هواپیما و پر کشیدن به آسمان را حس کنم.چشم هایم را بستم نفیس عمیقی کشیدم و دوباره چشم هایم را گشودم.لبخند زدم .هواپیما به حرکت در آمد.سرعتش زیاد شد و پرید…
پریدن به من حس رهایی می دهد ،شاید برای همین عاشق پرنده ها هستم،حس پریدن و رهایی که در پرواز پرنده ها می بینم مرا به وجد می آورد.
در مانیتورهایی که درون هواپیما بود پروازمان را از دید خلبان می توانستیم ببینیم،چقدر با شکوه ایت،آنجا که نگاه می کنی زمین و آسمان بهم چسبیده هستند،مثل یک ژله دو رنگ ،که اگر بخواهی از یکی شان با قاشقت برداری آن یکی رنگ هم توی قاشق می آید.
آسمان پاییزی چقدر دلبری می کرد،صبح بود و هنوز خورشید خانم با عشوه هایش دنیا را به آتش ظهر نکشیده بود.آسمان لبخند می زد و توی دلش ما را میزبان بود.
نگاه کوه ها می کردم،از بالا چقدر قشنگ به نظر می آمدند،رودخانه های فصلی که توی دلشان بوجود آمده بود، و کم کم راه باز می کردند تا دل هایی که از هم دور افتاده بودند به هم برسانند.
کوه ها از خواب بیدار شده بودند و داشتند برای هم از افسانه های کهن ایران زمین می گفتند،از پیران فرزانه ای گه به خودش دیده بود.از شکوه و جلال ایران زمین می گفتند.
از ازل کوه ها و رود ها با هم دست دوستی داده اند،گاهی رودها خودشان را در دل کوه قایم می کنند و می مانند تا روزی چشمه ای شوند توی طبیعت و دلشان را یکی کنند برای مردمانی که با لذت آب چشمه را بچشند.
پروازم به نیمه رسیده است،خلبان اعلام می کند که در حال کم کردن ارتفاع است…
و بعد از پنج دقیقه اعلام کرد که رب ساعت دیگر هواپیما در اهواز فرود می آید.توی هوا یاد عکس هایی افتادم که دوستم زیور از پروازش به کیش گرفته بود،وای طلاقی دو آبی آسمان و خلیج فارس،بی نظیر بود.
خوزستان زادگاه من،مادر من ،خوزستان گرم،دوباره به خوزستان بر می گردم،میان تهران و خوزستان در حرکتم و هر بار فهمیده ام چقدر جایی که هستم را باید بشناسم و تنها به نداشته ها و کمبودهایی که هست ننالم.
پرواز رو به انتهاست،اما روح من هنوز در آن کوه ها رودها و زیبایی ها در پرواز است،و هر بار که چشم هایم را می بندم آبی آسمان را فقط می بینم و به خودم می گویم،هیچ اگر سایه پذیرد من همان سایه هیچم.
3 پاسخ
زیبا و دلنشین نوشتی فروزان عزیز. قلمت رو دوست دارم. سبز و برقرار باشی.
اگرچه میونه خوبی با پرواز و هواپیما ندارم ولی خواندن تجربیات پرواز دوستها رو دوست دارم
انقدر قشنگ نوشتی که دوست دارم بیام خوزستان
تو عالی می نویسی