عجیب است گاهی از خود واقعی مان دور می شویم.حتی گاهی به خاطر حرف دیگران نیست که مایوس مان کرده باشند.گاهی خودمان با افکار بی دست و پا که مثل علف هرز در ذهنمان روییده اند.خودمان را خط می زنیم.

البته خب نکته ای که خیلی مهم است در نظرمان باشد،این است که سر سبزی خوب است،اما سر سبزی گاهی همراه با علف هرز است،که ذهن را راکد می کند. قدرت تنفس را از اندیشه ما می گیرد ،پس سودمند نیست.

علف های هرز ذهنی را باید چید.گاهی خودمان هستیم که بال هایمان را می چینیم.زیرا فرمان زندگی،فرمان ذهن دست خودمان است.می توانیم با سرعت زیاد میان هزاران سنگ و کلوخ برویم، و هر آنچه پیش بیاید را گردن سنگ و کلوخ ها بیاندازیم و شانه خود را خالی کنیم.

می توانیم به خودمان اعتماد کنیم آهسته برانیم و بدانیم که سرانجام می رسیم.و سلامت می رسیم.

جولان افکار را اگر در نیابیم،طغیان می کند و طغیان را نمی شود کاری کرد.جاری می شود.می شکند.گاهی عبور می کند از دنیای ذهنی ما و خوب و بد را در هم می تَنَد.

بارها شده بخاطر افکارم،پیش فرض هایم در آغاز کاری صرفنظر کرده ام.و حتی گاهی بدون اقدامی درست ،ایده ام را رها کرده ام.

اما حالا که دارم به دوردست هایی که گذشت نگاه می کنم ،راههایی را می بینم که نمی دیدم.پاسخ هایی برای سوال هایم می یابم که در آن دوران پیشفرض های ذهنی عجیب ،نمی یافتم.

زیرا ذهنم را جوری تربیت کرده بودم که با من همراه نبود.در واقع قدرت ذهنم را به پیشفرض ها بخشیده بودم و بنده ای بودم به درگاهی اشتباه.

اگر بخواهی کاری انجام بدهی، می شود.اما اول در ذهنت آن کار را آسان کن،آنوقت انجام می شود.دوست من امتحان کن.